نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 
سوسیالیسم نوین به لحاظ محتوایی اساساً از یکسو محصول تخاصم‌های طبقاتی موجود در جامعه‌ی نوین میان داراها و ندارها، کارگران مزدبگیر و سرمایه‌داران، و از سوی دیگر، ثمره‌ی بی‌نظمی حاکم بر تولید است. با این وصف، به لحاظ تئوریک، سوسیالیسم نوین در ابتدا در راستای رواج بیش‌تر و ظاهراً مداوم‌تر اصول وضع شده به وسیله فیلسوفان بزرگ فرانسوی در قرن هجدهم میلادی، ظاهر شده است. این تئوری نیز مانند هر تئوری دیگر، در ابتدا ناگزیر بود که متکی بر مطالب فراهمی باشد که بر محور عقل گرایی دور می‌زد، هر چند که ریشه‌های عمیق آن در حقایق اقتصادی مادی نهفته بود.
مردان بزرگی که در فرانسه ذهن‌های انسان‌ها را برای انقلاب آینده [انقلاب 1789 فرانسه] آماده می‌کردند، به طریقه‌ای بسیار انقلابی عمل کردند. آنان هیچ نوع قدرت خارجی [آسمانی؛ متافیزیکی] را به رسمیت نشناختند. دین، مفاهیم طبیعت و جامعه و نظام‌های سیاسی، در واقع همه چیز، در معرض بی‌رحمانه ترین انتقاد [آنان] قرار داشت؛ هر چیز ناگزیر بود هستی خود را در دادگاه عقل توجیه کرده یا از تمامی ادعای خویش بر هستی خود دست بردارد. عقل استدلال گر به عنوان میزان و معیار، در مورد همه چیز به کار برده شد. عصر و زمانه‌ای بود که به گفته هگل، دنیا روی سرش ایستاده بود [عصر خردگرایی]؛ نخست، از این حیث که سرِ انسان و اصول وارد شده در آن در اثر فکر و اندیشه، مدعی شد که شالوده تمامی کردارها و پیوندهای بشری است؛ و سپس بعداً در یک معنای وسیع‌تر، این ادعا را کرد که هر واقعیت متعارض با اصول مزبور، در واقع از بالا تا پایین وارونه شده است. تمامی شکل‌های پیشین جامعه و حکومت، تمامی افکار قدیمی که در اثر سنّت منتقل شده بود، به عنوان افکاری نامعقول، تاکنون به خودش اجازه داده بود که فقط به وسیله تعصبات هدایت شود؛ هر چیزی در گذشته، فقط در خور تأسف و تحقیر بود. و اینک برای نخستین بار روشنایی روز ظاهر شد؛ قلمروی عقل. از آن پس، خرافات، بی‌عدالتی، مزایای اجتماعی [طبقات] و ظلم و جور می‌بایست با حقیقت ابدی، عدالت ابدی، برابری دارای خاستگاه طبیعی و حقوق انتقال ناپذیر انسان‌ها جایگزین شوند.
امروزه، ما می‌دانیم که این قلمروی عقل، چیزی جز قلمروی بزرگ نمایانده شده بورژوازی نبود؛ مطلب دیگر این که عدالت ابدی، تحقق خود را در عدالت بورژوایی یافت؛ و باز هم این که مفهوم برابری، معنای خود را به مفهوم برابری بورژوایی در برابر قانون، تنزل داد؛ و بالاخره این که حکومت عقل، یعنی قرارداد اجتماعیِ روسو، پا به عرصه وجود گذارد، در حالی که این اثر فقط می‌توانست در قالب یک جمهوری بورژوایی به منصّه ظهور برسد. اندیشمندان بزرگ قرن هجدهم میلادی نیز به همان اندازه‌ی پیشینیان خود، فراتر از محدوده‌ای نرفتند که دوره تاریخی آنان بر آنان تحمیل کرده بود.
اما دوش به دوش تخاصم میان اشراف فئودال و بورژوازی [در حال طلوع]، آن چه که در صحنه به عنوان مظهر تخاصم سایر اقشار جامعه قدیم ظاهر می‌شد همانا تخاصم عمومی میان استثمارگران و استثمارشدگان، میان تن پروران ثروتمند و فقیران رنجبر بود. و دقیقاً به دلیل همین تخاصم اخیرالذکر بود که به نمایندگان بورژوازی امکان داد تا خود را به عنوان نمایندگان تمامی انسان‌های رنجبر- و نه فقط نمایندگان یک طبقه خاص- جلو بیندازند. مطلب مهم‌تر این است که بورژوازی، از همان ابتدای کار، بار آنتی تز خود [پرولتاریا] را به دوش داشت: یعنی این که هستی سرمایه‌داران در گروی وجود کارگران مزدبگیر است، و به همان اندازه که صاحبکاران صنفی و شهرنشین در سده‌های میانه تبدیل به بورژوازی نوین شدند، به همان ترتیب نیز وردست‌های صنفی و کارگران روزمزد خارج از اصناف، تبدیل به پرولتاریا شدند. اگر چه به طور کلی بورژواها در پیکارشان با اشراف [فئودال] توانستند مدعی شوند که در عین حال نمایندگی منافع اقشار مختلف کارگران آن دوره را به عهده دارند، ولی در هر حرکت بورژوازی بزرگ، جوشش‌های مختص به بورژوازی وجود داشت که کمابیش طلایه دار پرولتاریای نوین را به وجود آورد. به طور مثال، می‌توان از گرایش توماس مونتسر در دوران اصلاحات مذهبی و جنگ دهقانان در آلمان، مساوات طلبان در انقلاب کبیر اِنگلستان؛ و بابوف در فرانسه، نام برد. دوشادوش این قیام‌های مسلحانه انقلابی طبقه‌ای که هنوز رشد نیافته بود [پرولتاریا]، جلوه‌های تئوریکی متناسب با آن طبقه، ظاهر شدند؛ در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی، توصیف‌های مدینه فاضله گونه‌ای از شرایط اجتماعی کمال مطلوب صورت گرفت؛ و در قرن هجدهم میلادی، تئوری‌های کمونیستی واقعیِ مورِللی و مابلی ارائه شد. خواست‌هایی که برای برابری [اجتماعی] عنوان می‌شد، دیگر محدود به حقوق سیاسی نبود، بلکه همچنین به شرایط اجتماعی افراد نیز سرایت کرد؛ فقط صحبت از الغای مزایای طبقاتی نبود، بلکه موضوع الغای تفاوت‌های طبقاتی نیز مطرح شد. یک کمونیسم ریاضت کش که هر بهره مندی از زندگی دنیوی را نکوهش می‌کرد و مفاهیم [اشتراکی] اسپارتی را به کار می‌گرفت؛ نخستین شکلی بود که این مرام جدید [کمونیسم]، بر مبنای آن ظهور کرد. سپس سه مدینه فاضله نگارِ بزرگ آمدند: فوریه، سَن سیمون، که هنوز هم گرایش‌های بورژوایی در او وجود داشت؛ و اوئن، که او در کشوری که در آن جا تولید سرمایه‌داری کاملاً توسعه یافته بود و تحت نفوذ و تأثیر خصومت‌های [طبقاتی] ناشی از این وضع بود [اِنگلستان]، طرح‌های خود را برای امحاء مستمر تمایزات طبقاتی و در رابطه مستقیم با ماتریالیسم فرانسوی [ماتریالیسم ایده آلیستی] ارائه داد.
وجه مشخصه‌ی هر سه نفر آنان، در این است که به عنوان نمایندگان منافع پرولتاریا- که در این میان، در سیر تاریخ پدید آمده بود- قدم جلو نگذارند. آنان نیز چونان فیلسوفان عصر روشنگری، هدف خود را نجات بشریت قرار دادند و نه یک طبقه معین و مشخص [اجتماعی]. و باز هم همچون آن فیلسوفان، آنان نیز آرزو داشتند که قلمروی عقل و عدالت ابدی را برقرار سازند؛ لیکن قلمروی آنان متفاوت از قلمروی فیلسوفان فرانسوی بود. [زیرا ] از نظرگاه آنان، دنیای بورژوازی مبتنی بر اصول این فیلسوفان نیز غیرعقلایی و ناعادلانه بود، و لذا بایستی به زباله دان [تاریخ] سپرده می‌شد، درست همان طور که فئودالیسم و تمامی شکل‌های پیشین جامعه نیز با همان آمادگی به زباله دان [تاریخ] سپرده شده بودند. آنان می‌گفتند که اگر عقل و عدالت ناب تاکنون بر جهان حکمفرما نشده است، این امر فقط در اثر این حقیقت می‌باشد که مردم تا این زمان به طرز صحیحی آن‌ها را درک نکرده اند. [به عقیده آنان] آن چه که تاکنون وجود نداشت، وجود افراد نابغه بود، ولی اینک نوابغ برخاسته‌اند و حقیقت را درک کرده‌اند؛ این حقیقت که نوابغ اکنون برخاسته‌اند، این که حقیقت در این لحظه به طور دقیق پذیرفته شده است، یک رویداد اجتناب ناپذیر که از ضرورت زنجیره تحول تاریخی پیروی کند نبوده و بلکه یک رویداد صرفاً خوشحال کننده است. این انسان‌های نابغه امکان داشت که پانصد سال پیش به دنیا بیایند، و در آن زمان می‌توانستند بشریت را از پانصد سال خطا و لغزش، کشمکش و رنج، برهانند.
فیلسوفان فرانسوی قرن هیجدهم میلادی که راه انقلاب را هموار کردند، به عقل به عنوان تنها داور موجود متوسل شدند. یک دولت عقل گرا و یک جامعه عقل گرا می‌بایست برپا می‌شد؛ و هر چیز مغایر با عقل ابدی، به گونه‌ای نستوه کنار گذارده می‌شد. این عقل ابدی در واقع چیزی بیش‌تر از یک عقل بزرگ نمایانده شده‌ی طبقه متوسط نبود، که در آن دوره‌ی زمانی، کاملاً تبدیل به بورژوازی می‌شد. از این رو، هنگامی که انقلاب [1789] فرانسه این جامعه عقلانی و این دولت عقلایی را عملی کرد، روشن شد که اگرچه نهادهای جدید در مقایسه با نهادهای پیشین، عقلایی بودند لیکن به هیچ رو از نوع عقلایی مطلق نبودند. این دولت عقلایی، کشتی شکستگی [ناکامی و شکست] را تحمل کرده بود. «قرار داد اجتماعی» روسو تحقق خود را در وجود «حکومت وحشت» یافته بود. بورژوازی که در اثر عملکرد «حکومت وحشت»، ایمان خود به شایستگی سیاسی خویش را از دست داده بود، ابتدا به حکومت فاسد «دیرکتوآر» و نهایتاً به استبداد ناپلئونی روی آورد. [اما] صلح و آرامش ابدی موعود، تبدیل به یک جنگ پایان ناپذیر در راستای فتوحات [ناپلئون] شد. جامعه عقلایی [مورد نظر] نیز عملکرد بهتری نداشت. آنتی تز فقر- رفاه و ثروت- به جای این که به رفاه عمومی بیانجامد، در اثر الغاء مزایای صنفی و سایر مزایایی که بر جامعه فرانسه حاکم شده بود، از جمله مزایای نهادهای خیریه که وجود آن‌ها از شدت فقر می‌کاست، به فقر بیش‌تری منجر شد. [مفهوم] «آزادی مالکیت» از غل و زنجیرهای فئودالیسم، که اینک به صورت یک واقعیت درآمده بود، برای خرده بورژواها و خرده دهقانان در قالب آزادی برای فروش دارایی‌های کوچکشان ظاهر شد. ولی این آزادی نیز در اثر رقابت شدید بزرگ مالکان و بزرگ زمینداران، در هم شکسته شد، و برای همگی آن‌ها به صورت «آزادی از مالکیت» درآمد. رشد شتابان صنعت بر پایه‌ی کاپیتالیستی، باعث شد که فقر و آلام قشرهای کارگر به حدی برسد که حتی بقای جامعه را به خطر انداخت. پرداخت نقدی به صورت گسترده‌ای رواج یافت و به گفته‌ی کارلایل «تنها وسیله‌ی ارتباط اجتماعی شد.» هر سال بر تعداد جرایم افزوده شد. اگر شرارت‌های فئودال‌ها قبلاً به طرز بی‌شرمانه‌ای در روشنایی روز انجام می‌گرفت، این بار موقتاً به صورت پنهانی درآمد- هر چند که این شرارت‌ها از میان نرفت. از سوی دیگر، رذایل بورژواها که تا آن زمان در خلوت و خفا صورت می‌گرفت، این بار به طرز هر چند مجلل‌تری علنی شد. تجارت، هر چه بیش‌تر به خدعه و نیرنگ گرایید. شعار انقلابی «برادری» تبدیل به نیرنگ و دسیسه و چشم و همچشمی میان گروه‌های رقیب شد. فساد جای ظلم فاحش را گرفت و پول جایگزین شمشیر به عنوان اهرم عمده‌ی قدرت اجتماعی شد.
«حقِ شب اول» از مالکان فئودال به کارخانه داران بورژوا منتقل شد. روسپی‌گری ابعاد بی‌سابقه‌ای یافت. ازدواج، به روال سابق، به همان صورت شرعی [کلیسایی] باقی ماند، که در واقع پوششی بود برای روسپی‌گری رسمی؛ و رواج زنا در سطح گسترده نیز آن را کامل کرد. حاصل کلام، در مقایسه با وعده‌های فریبنده و شیرین پیامبران عصر روشنگری، ثابت شد که نهادهای اجتماعی و سیاسی تأسیس شده در راستای «پیروزی عقل» [خردگرایی] مضحکه‌های بسیار ناامیدکننده‌ای بیش نیستند. تنها چیزی که در این میانه غایب بود، این بود که مردم این ناامیدی‌ها را به زبان بیاورند؛ و این کار نیز با چرخش قرن [آغاز قرن نوزدهم] صورت گرفت. در سال 1802، نامه‌هایی از ژنو اثر سن سیمون ظاهر شد. نخستین اثر فوریه در سال 1808 به چاپ رسید، هر چند که مقدمات نظریه او از سال 1799 فراهم شده بود. در اول ژانویه 1800، رابرت اوئن مدیریت «نیولانارک» را به عهده گرفت.
شیوه نگرش سوسیالیست‌های خیالپرداز، مدت‌ها بر برداشت‌های سوسیالیستی قرن نوزدهم چیره بود و هنوز هم [اواخر قرن نوزدهم] تا حدودی چیره است. تا چندی پیش، تمامی سوسیالیست‌های فرانسوی و انگلیسی از سوسیالیسم تخیلی تمجید می‌کردند و کمونیسم اولیه آلمان، از جمله مکتب ویتلینگ نیز به آن تعلق دارد. برای تمامی این سوسیالیست‌ها، سوسیالیسم مظهر حقیقت و عقل و عدالت مطلق به شمار می‌رفت و فقط نیاز به کشف شدن داشت تا بتواند بر مبنای قدرت خاص خود، دنیا را تسخیر کند؛ چرا که حقیقت مطلق، مستقل از زمان و مکان و از تحول تاریخی بشر می‌باشد، لذا [در هر جا] که این حقیقت کشف می‌شود کشف آن [صرفاً] یک رویداد محض است [و نه مرحله‌ای از تحول تاریخی]. ضمناً مفهوم حقیقت و عقل و عدالت مطلق از نظر مکتب‌های گوناگون، متفاوت بود؛ و چون هر نوع به خصوص حقیقت و عقل و عدالت مطلق، به نوبه خود، مشروط به دریافت ذهنی، وضعیت هستی، میزان دانش و تحصیلات بنیانگذار یک مکتب بود، لذا تنها راه حل ممکن در این کشاکش بر سر حقیقت مطلق، این بود که این حقایق باید یکدیگر را آسیاب کنند و آردی که به دست می‌آید ملغمه‌ای خواهد بود از نوعی سوسیالیسم التقاطی و متوسط نظیر آن چه که در واقع بر ذهن‌های اکثر کارگران سوسیالیست در فرانسه و در اِنگلستان تا زمان حاضر نیز مسلط بود؛ آمیزه‌ای از یک چنین ملاحظات انتقادی، مسلک‌های اقتصادی و پیش بینی‌های جامعه آینده که به وسیله بانیان متعدد این فرقه‌ها صورت گرفته و به نحوی بود که کمترین مخالفت را بر می‌انگیزاند؛ مخلوطی که هر چه فردفرد مؤلفه‌های آن دارای لبه‌های تیز دقت باشند که در جریان مباحثه ساییده شده است، این مخلوط راحت‌تر به وجود می‌آید؛ چونان ریگ‌هایی که در یک جویبار جمع شده‌اند. برای تبدیل سوسیالیسم به یک علم، باید ابتدا آن را بر یک شالوده واقعی قرار داد...
نظریه مادیگری تاریخ با این اصل شروع می‌شود که بنیان و شالوده هر نظم اجتماعی همانا شیوه تولید و مبادله کالا [روابط تولیدی] در آن جامعه است. مطلب دیگر این است که در هر جامعه‌ای که در تاریخ ظاهر شده است، شیوه تولید و مبادله کالاها تعیین کننده نحوه توزیع محصولات و نیز تقسیم جامعه به طبقات یا نظام مراتب است. بر طبق این نظریه، علل نهایی تمامی تغیرات اجتماعی و انقلاب‌های سیاسی را باید در تغیراتی که در شیوه‌ی تولید و نحوه مبادله صورت می‌گیرد، جستجو کرد، و نه در ذهن‌های انسان‌ها و نیز در آگاهی فزاینده‌شان از حقیقت و عدالت ابدی؛ نه در فلسفه، بلکه در اقتصاد دوره مورد نظر. [از این رو] این درک و آگاهی فزاینده که نهادهای اجتماعی موجود غیرعقلایی و ناعادلانه هستند، و این که عقل چیز بی‌معنایی شده و کردارهای خوب [اخلاقیات] به صورت یک وسیله تعزیر [مجازات] درآمده‌اند، همگی آن‌ها فقط نشانه‌ای است از این که تغییرات زیادی در روش‌های تولید و شکل‌های مبادله [کالا] صورت می‌گیرد، و همراه با آن، نظم اجتماعی که خود را با شرایط اقتصادی پیشین همساز کرده بود اکنون سَر ناسازگاری را آغاز کرده است. درک و آگاهی مزبور همچنین متضمن این امر است که وسایلی که از طریق آن‌ها می‌توان از شر بی‌عدالتی افشا شده خلاص شد، بایستی به همان روال و در شکلی کمابیش توسعه یافته، در وضعیت‌های تغییریافته تولید حضور داشته باشند. این وسایل را نباید با کمک ذهن ابداع کرد، بلکه ذهن باید آن‌ها را در میان حقایق موجود تولید کشف نماید.
از این رو [باید پرسید که] سوسیالیسم نوین [علمی] در کجای این شالوده [مادی] قرار دارد؟ همان گونه که امروزه به طرز نسبتاً عمیقی پذیرفته شده است، نظم موجود اجتماعی، آفریده‌ی طبقه حاکم کنونی یعنی بورژوازی است. [مفهوم] «وجه تولید » که برای بورژوازی [واژه ای] غریب و ناآشنا بود- مارکس این واژه را در مورد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به کار برد- در تضاد با مزایای [اجتماعی] محلی [بومی] و نیز مزایای اصل و نسب و همچنین روابط شخصی متقابل در نظام فئودالی بود. بورژوایی، قلمروی رقابت آزاد [اقتصادی]، آزادی نقل و انتقال [سرمایه]، حقوق برابر برای مالکان، و سایر افتخارات بورژوازی را بنا کرد. اینک وجه تولید سرمایه‌داری می‌توانست آزادانه توسعه یابد. از زمانی که نیروی بخار و ماشین ابزارسازی شروع به تبدیل تولید مانوفاکتوری به صنعت در مقیاس وسیع کرد، نیروهای مولد که تحت هدایت بورژوازی تکامل یافتند با آهنگ و درجه‌ی بی‌سابقه‌ای رشد کردند. اما درست همان طور که تولید مانوفاکتوری و صنعت صنایع دستی که تحت تأثیر آن [تولید مانوفاکتوری] توسعه بیش‌تری یافته بود در تضاد با غُل و زنجیر اصناف قرار گرفتند، به همان ترتیب نیز صنعت در مقیاس وسیع [سرمایه‌داری صنعتی] همزمان با توسعه کامل‌تر آن، در تضاد با موانعی قرار می‌گیرند که در درون آن‌ها، وجه تولید سرمایه‌داری نیز این صنعت را به بند می‌کشد. [زیرا] نیروهای جدید تولیدی، در مقایسه با مرحله ماقبل بورژوازی، ابعاد بزرگ‌تری یافته‌اند؛ و این تضاد میان نیروهای مولد و وجه تولید، تضادی نیست که از کلّه و ذهن انسان‌ها برخاسته باشد- مثلاً نظیر تضاد میان گناه اصلی و عدالت الهی- بلکه ریشه در حقایق دارد، یعنی این که عینی است، بیرون از وجود ما است، یعنی مستقل از اراده یا قصد یا حتی آن کسانی است که باعث پدید آمدن آن شده‌اند. سوسیالیسم نوین چیزی جز بازتاب این تضاد واقعی نیست، بازتاب کمال مطلوب آن در ذهن‌های نخستین طبقه‌ای که مستقیماً از این تضاد رنج می‌برد- یعنی طبقه کارگر...
[در نظام سوسیالیستی] جامعه مبادرت به مصادره‌ی وسایل تولید کرده و به عمر تولید کالایی پایان می‌دهد، و همراه با آن، به سلطه‌ی تولید بر تولیدکننده نیز خاتمه می‌دهد. تشکیلات آگاهانه [واقعی] که بر مبنای برنامه ریزی استوار است، جایگزین بی‌نظمی حاکم در تولید اجتماعی [در نظام سرمایه‌داری] می‌شود. [همزمان با پیشرفت سوسیالیسم]، آدمی، به یک معنا، به طرزی قاطع از قلمروی حیوانی جدا شده و از شرایط زیست حیوانی به قلمرویی به راستی انسانی پا می‌نهد. شرایط حاکم بر طبیعت که تاکنون بشر را در سلطه‌ی خود داشته است، در این مرحله [در مرحله سوسیالیسم] به سلطه‌ی انسان در می‌آید و بشر برای نخستین بار سَروَر آگاه و واقعی طبیعت می‌شود، چرا که او سرور سازمان اجتماعی خویش شده است. قوانین مربوط به فعالیت اجتماعی بشر که تاکنون به عنوان یک عامل خارجی رویاروی او قرار داشت، یعنی قوانین قدرتمند طبیعت، توسط خود انسان و با آگاهی کامل به کارگرفته می‌شود و این قوانین در سلطه‌ی بشر در می‌آید. سازمان اجتماعی انسان‌ها که تاکنون با آنان سر مخالفت و ناسازگاری داشت، پنداری که به وسیله طبیعت و تاریخ به طرزی مستبدانه احکام خود را صادر می‌کرد، این بار به صورت عمل ارادی خود انسان‌ها درمی آید. نیروهای حقیقی و بیرونی که تاکنون بر تاریخ مسلط بودند، در این مرحله به سیطره و تسلط انسان در می‌آیند، فقط از این مرحله [از مرحله سوسیالیسم] است که انسان‌ها با آگاهی کامل، تاریخ خویش را می‌سازند؛ تنها از این مرحله است که علل اجتماعی به حرکت درآمده به وسیله انسان، به طرزی کاملاً مسلط و به میزانی همواره در تزاید، آثاری را به جا می‌گذارد که [در واقع] در اثر اراده انسان‌ها پدید آمده است. انسان، جهشی [انقلابی] از قلمروی ضرورت به قلمروی آزادی می‌کند.
در خاتمه، به من اجازه بدهید تا با کلامی کوتاه و موجز، ویژگی‌های مسیر تحول جوامع بشری را برای شما بیان کنم.

1- جامعه سده‌های میانه [فئودالیسم]:

تولید انفرادی در قیاسی کوچک.[صورت می‌گیرد.] کاربُرد وسایل تولید در راستای استفاده شخصی است؛ لذا از حیث عملکرد، ابتدایی، ناشیانه، کوچک و ناقص است. تولید به منظور مصرف آنی انجام می‌گیرد، خواه برای خود تولید کننده یا ارباب فئودال او. فقط در جایی که مازاد تولید نسبت به مصرف وجود دارد، این مازاد برای فروش عرضه شده و وارد مبادله [کالا] می‌شود. از این رو، تولید کالایی فقط در مرحله نوپایی است، لیکن در درون خویش جنبشی را پرورش می‌دهد که همانا بی‌نظمی در تولید اجتماعی است.

2- انقلاب سرمایه‌داری - دگرگونی صنعت [کاپیتالیسم]:

ابتدا به صورت همکاری ساده‌ی سرمایه‌داری و مانوفاکتوری است. تمرکز وسایل تولید (که تاکنون حالت پراکندگی داشت) در کارگاه‌های بزرگ؛ نتیجتاً تبدیل آن‌ها از وسایل تولیدی انفرادی به وسایل اجتماعی تولید [تولید صنعتی]- تحولی که کلاً در شکل مبادله تأثیر نمی‌گذارد، یعنی این که شکل‌های پیشین [مبادله] به قوت خود باقی مانند. سرمایه‌دار ظاهر می‌شود: در منزلت خود به عنوان مالک وسایل تولید، سرمایه‌دار همچنین محصولات را به خود تخصیص می‌دهد و آن‌ها را تبدیل به کالاها می‌کند. تولید به صورت یک عمل اجتماعی درمی آید، و مبادله [کالا]، و همراه با آن، تخصیص، همچنان به صورت اعمال انفرادی باقی می‌مانند، یعنی اعمال افراد مستقل و مجزّی. سرمایه‌دار، محصول اجتماعی را به خود تخصیص می‌دهد. تضاد بنیانی که از این وضعیت ناشی می‌شود شامل تمامی تضادهایی است که در جامعه جریان دارد و صنعت نوین آن را افشا می‌کند:
الف- جدا کردن تولید کننده از وسایل تولید. مجبور کردن کارگر به کارمزدبگیری برای تأمین معاش.[آغاز] خصومت پرولتاریا و بورژوازی.
ب- تأکید مداوم بر تولید کالایی و کارآیی فزاینده‌ی قوانین ناظر بر آن. [شروع یک] پیکار رقابتی لجام گسیخته [میان تولیدکنندگان کالاها.] تضاد بین سازمان اجتماعی در کارخانه [کارگاهِ] انفرادی و بی‌نظمی اجتماعی در تولید به طور کلی.
پ- از یکسو، تکامل ماشین در اثر رقابت، یک فرمان لازم الاجرا را برای هر تولید کننده منفرد صادر می‌کند که معادل است با یک جابجایی همواره رو به تزایدکارگران، یعنی سپاه ذخیره صنعتی. از سوی دیگر، گسترش بی‌رویه تولید نیز به همان ترتیب یک قانون لازم الاجراء برای هر تولید کننده است. در هر دو صورت، [نظام تولید سرمایه‌داری] این حقایق را نادیده می‌گیرد: توسعه نیروهای مولد، چربیدن عرضه بر تقاضا، اضافه تولید، اشباع شدن بازارها، بحران‌های [اقتصادی] که هر ده سال یک بار روی می‌دهند، و شروع یک دور باطل: در یک جا، مازاد وسایل تولید و محصولات، و در جای دیگر، انبوه کارگران بیکار و فاقد وسیله معیشت. ولی این دو اهرم تولید و رفاه اجتماعی قادر به همکاری با یکدیگر نیستند زیرا شکل تولید سرمایه‌داری مانع کار نیروهای مولد و گردش فرآورده‌ها می‌شود مگر این که ابتدا تبدیل به سرمایه بشوند، لیکن وفور بیش از حدّ نیروهای مولد مانع تحقق آن می‌شود. این تضاد اوج گرفته و به یک پوچی تبدیل می‌شود. وجه تولید علیه شکل مبادله طغیان می‌کند. بورژوازی محکوم می‌شود که عُرضه و لیاقت مدیریت نیروهای مولد اجتماعی‌اش را ندارد.
ت- سرمایه‌داران ناگزیر می‌شوند سرشت اجتماعی نیروهای مولد را تا حدودی بپذیرند. [بورژوازی] نهادهای بزرگ تولیدی و [حق] مبادله کالاها را به خودش منتقل می‌کند، ابتدا از طریق شرکت‌های سهامی، سپس به وسیله تراست ها، آن گاه از طریق دولت. خود بورژوازی نیز نشان می‌دهد که یک طبقه زائد است زیرا تمام وظایف اجتماعی آن را کارکنان استخدام شده انجام می‌دهند.

3- انقلاب پرولتاریایی:

حلّ تضادها. پرولتاریا قدرت عمومی را قبضه می‌کند و با کمک این قدرت، وسایل تولید اجتماعی را که از دستان بورژوازی لغزیده است تبدیل به مالکیت عمومی [مالکیت اجتماعی سوسیالیستی] می‌کند. به این ترتیب، پرولتاریا وسایل تولید را از سرشت سرمایه‌داری آن آزاد کرده و به سرشت اجتماعی آن‌ها آزادی عمل کامل برای ابراز وجود می‌دهد. توسعه تولید [سوسیالیستی] باعث می‌شود که نابهنجاری تاریخی بیش‌تری در مورد موجودیت طبقات مختلف جامعه صورت می‌گیرد. به همان نسبتی که هرج و مرج در تولید اجتماعی از میان می‌رود، اقتدار سیاسی دولت [پرولتاریا] نیز کاهش می‌یابد. انسان بالاخره سَروَر شکل سازمان اجتماعی خود می‌شود، و در عین حال، سرور طبیعت و سَروَر خودش هم می‌شود- آزاد می‌شود.
به انجام رساندن هدف و رسالت آزاد سازی جهان [از یوغ سرمایه‌داری]، رسالت تاریخی پرولتاریای نوین است. وظیفه و تکلیف سوسیالیسم علمی- یعنی تجلّی و مظهر تئوریکی جنبش پرولتاریا- این است که شرایط تاریخی [این هدف] را ایجاد کرده و ضمناً ماهیت آن را روشن و تبیین نماید، و به این ترتیب، به طبقه مظلوم کارگر این آگاهی را برساند که شرایط و ماهیت هدفی را که مقدّر است به انجام برسانند، چه می‌باشد.
منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم